همان ماه کاشغر است که ماه سیام باشد و کش شهری است مشهور به شهر سبز و کوه سیام در نواحی آن شهر است. (برهان) (آنندراج) : تارخ او غیرت خورشید و رشک ماه شد ماه گردون همچو ماه کش نهان در چاه شد. ابوالخطیر. و رجوع به ماه سیام و ماه مقنع شود
همان ماه کاشغر است که ماه سیام باشد و کش شهری است مشهور به شهر سبز و کوه سیام در نواحی آن شهر است. (برهان) (آنندراج) : تارخ او غیرت خورشید و رشک ماه شد ماه گردون همچو ماه کش نهان در چاه شد. ابوالخطیر. و رجوع به ماه سیام و ماه مقنع شود
کشندۀ مهمان. که مهمان را از میان بردارد و بکشد. قاتل الضیف. - مسجد مهمان کش، نام مسجد افسانه ای به ری که هر که شب در او می خفت می مرد. و در مثنوی مولوی بدان اشارت رفته است: یک حکایت گوش کن ای نیک پی مسجدی بد برکنار شهر ری هیچکس در وی نخفتستی ز بیم که نه فرزندش شدی آن شب یتیم هرکه در وی بی خبر چون کور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک از این آگاه کن صبح آمد خواب را کوتاه کن هر کسی گفتی که پریانند تند اندر آن مهمان کشان با تیغ کند... مثنوی (دفتر سوم)
کشندۀ مهمان. که مهمان را از میان بردارد و بکشد. قاتل الضیف. - مسجد مهمان کش، نام مسجد افسانه ای به ری که هر که شب در او می خفت می مرد. و در مثنوی مولوی بدان اشارت رفته است: یک حکایت گوش کن ای نیک پی مسجدی بد برکنار شهر ری هیچکس در وی نخفتستی ز بیم که نه فرزندش شدی آن شب یتیم هرکه در وی بی خبر چون کور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک از این آگاه کن صبح آمد خواب را کوتاه کن هر کسی گفتی که پریانند تند اندر آن مهمان کشان با تیغ کند... مثنوی (دفتر سوم)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار. رودکی. ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی. فردوسی. کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است. خاقانی. کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد. خاقانی. من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان. خاقانی. به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمان کش به گیسو کمند. نظامی. آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی. سعدی. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست. حافظ. از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد. حافظ. خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند. رضی دانش (از آنندراج). - کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند: از کمین کمان کشان قضا در حصاررضا گریخته ام. خاقانی. - کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر: کمانکش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش نظامی. - ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار. رودکی. ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی. فردوسی. کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است. خاقانی. کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد. خاقانی. من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان. خاقانی. به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمان کش به گیسو کمند. نظامی. آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی. سعدی. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست. حافظ. از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد. حافظ. خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند. رضی دانش (از آنندراج). - کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مُقَدِّر سرنوشت بشر هستند: از کمین کمان کشان قضا در حصاررضا گریخته ام. خاقانی. - کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر: کمانکش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش نظامی. - ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کشندۀ عماری. که عماری را از سویی به سویی و از جایی به جایی برد. ساربان. عماری دار. (ازآنندراج). کجاوه کش. رجوع به عماری شود: ببستند اسپان جنگی در اوی هم اشتر عماری کش و راه جوی. فردوسی. ده و دو هزار اشتر بارکش عماری کشان ششصد و شصت و شش. فردوسی. در عمارت نشست با دل خوش ماه در موکبش عماری کش. نظامی. عماری و اشتر به هرای زر عماری کشان جمله زرین کمر. نظامی. عماری کش نور خورشید باش نه ترک عماری بر امید باش. نظامی
کشندۀ عماری. که عماری را از سویی به سویی و از جایی به جایی برد. ساربان. عماری دار. (ازآنندراج). کجاوه کش. رجوع به عماری شود: ببستند اسپان جنگی در اوی هم اشتر عماری کش و راه جوی. فردوسی. ده و دو هزار اشتر بارکش عماری کشان ششصد و شصت و شش. فردوسی. در عمارت نشست با دل خوش ماه در موکبش عماری کش. نظامی. عماری و اشتر به هرای زر عماری کشان جمله زرین کمر. نظامی. عماری کش نور خورشید باش نه ترک عماری بر امید باش. نظامی
می کشنده. می خوار. شرابخوار. باده خوار. می پرست. باده نوش. می گسار. که شرابخواری پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف). شرابخوار. (آنندراج) : عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب مطربان رود وسرود و می کشان خواب و خمار. فرخی. بلورین پیاله ز می لاله شد کف می کش از لاله پرژاله شد. اسدی (گرشاسب نامه)
می کشنده. می خوار. شرابخوار. باده خوار. می پرست. باده نوش. می گسار. که شرابخواری پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف). شرابخوار. (آنندراج) : عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب مطربان رود وسرود و می کشان خواب و خمار. فرخی. بلورین پیاله ز می لاله شد کف می کش از لاله پرژاله شد. اسدی (گرشاسب نامه)